تبلیغات

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

کافه ال چه

تمام بندر پر از پلیس شده بود . جسد ی را از دریا بیرون کشیده بودند که یک شبه تمام بدنش را ماهی ها خورده بودند و قابل شناسایی نبود . هر کس بنا بر وضعیت مستی اش داستانی برای جنازه می تراشید .

***

دو سالی می شد که در این شهر بندری ، برای تحصیل آمده بودم . آب و هوایش زیاد شرجی نبود ولی همیشه برای فرار از گرما باید تیشرت می پوشیدی . عادت کرده بودم . راس ساعت شش ، هر غروب به کافه ال چه می رفتم که فوسراداره اش می کرد . کافه ای تقریبا خلوت که گهگداری چند جاشوی کشتی برای لب تر کردن و رفع نیازهای جسمانی شان ، از اتاق زیر شیروانی اش استفاده می کردند و همیشه خدا سر چند پاپاسی اینور و آنور، دعوا می شد . گاها هم دو سه پیرمرد برای لب تر کردن و یادی از گذشته و تعریف خاطرات به این کافه می آمدند . کلا مسیو فوسر مشتری غریبه نداشت و اکثرا آشناها بودند . از بدو ورود تنها خلوتگاهم شده بود کافه . اول سفارش یک قهوه فرانسه ، دو سیگار برگ هاوانایی که معمولا ناخداهای کشتی برای فوسر می آوردند تا درآمدی اضافه داشته باشد و یک روزنامه صبح بنام اگزوپری می دادم . سیگار برگ اول را با قهوه دخلش می آوردم وسیگار دوم را با اندیشه هایم مخلوط می کردم . خوب یادم است که وقتی برای اولین بار به اینجا آمدم ، مبهوت شدم . تمام دیوارهای کافه عکس های ال چه و دار و دسته انقلابی اش بود . فوسر آنروز برایم دو ساعت کامل با هیجانی غیر قابل وصفی از رهبرش ارنستو و دیگر هم رزمانش گفت . حتی چند عکس هم برای باور من از دوران جوانی اش با ارنستو داشت که آنها را هم به من نشان داد . این منم ، این ال چه ، این سالواتوره ، این یکی هم که کچله ، آلبرتو . آهان ، اون سیبیل کلفته هم ماتسو بودش که یک تیر صاف خورد تو پیشونیش و مرد . اون روز ال چه یکساعت کامل براش گریه کرد و ... .

همان روز اول از این کافه متنفر شدم . من اصلا اهل سیاست و مبارزه نبودم و معتقد بودم که باید با حرف زدن مشکلات را حل کرد و نه با گلوله . ولی روز دوم ، تمام عقایدم فراموشم شد . فردای روز اول در یک غروب کلافه کننده بطور اتفاقی از نزدیک کافه رد می شدم و بدنبال پاتوقی برای خلوتم می گشتم که یک زن سراپا مشکی پوشیده و کلاهی که توری اش ، صورتش را پوشانده بود ، وارد کافه شد . کنجکاوی ام باعث شد که من هم وارد کافه شوم . در این محله پرت و پاتوق جاشوها ، وجود این زن برایم کاملا عجیب می نمود . فوسر با علاقه از حضورم در کافه اش استقبال کرد و حتی یادم است که پول قهوه را هم از من نگرفت ، می توانستم درکش کنم که بعد از سال ها توانسته گوشی برای خاطراتش پیدا کند . روی یک صندلی نشستم و فوسر برایم قهوه ای آورد و کنارم نشست و شروع به بازخوانی خاطراتش کرد . اثری از زن نبود . تمام آن زمان بین غروب تا شب را فوسر یک روند خاطره تعریف کرد و من بدنبال زن ، چشم می گرداندم . شش ماه هر غروب به آن کافه رفتم ولی آن زن را ندیدم . حتی هفته ای دو جلسه هم از دروسم را حذف کرده بودم تا شاید بتوانم در روز ردی از آن زن پیدا کنم ولی باز هم فایده ای نداشت تا اینکه یکروز او آمد . فوسر به قسمت تیرباران ال چه رسیده بود و گریه می کرد ولی من تمام حواسم متوجه بانویی بود که در مقابلم ، روی یک میز یکنفره به عکس ها خیره بود . فوسر اشک هایش را پاک کرد و از پشت میزم بلند شد ، برایش نوشیدنی برد و کلامی لاتین به او گفت ، زن کلاهش را کمی پایین آورد و صورتش کاملا پوشیده شد . فوسر کنارم آمد و دوباره شروع کرد به اینکه وضعیت ال چه بعد از تیرباران چگونه بود . شاید فوسر هیچگاه درک نمی کرد که من حاضر بودم در آن لحظه تمام انقلاب های دنیا را برای دیدن صورت آن زن به او ببخشم .

***

علاقه عجیبی به فوسر پیدا کرده بودم . اصلا کافه شده بود خانه دومم . وقتی یک سال تمام گوش شنوای کسی باشی ، مطمینا بخشی از وجودت شخصی می شد که تو را امین خاطراتش می دانست و فوسر برای من همان حکم را پیدا کرده بود . شاید فقط به خاطر دیدن آن زن بود ولی قطعا فوسر در زندگی ام نقش پر رنگی پیدا کرده بود . دو سال از کافه رفتن من می گذشت . یک شب در بندر بانویی که تسخیرم کرده بود را بی جان و تا خرخره مست دیدم و بهترین موقعیت برای ارتباط را دریافتم . آنشب به منزل دانشجوییم بردمش و چند باری لگن های استفراغش را خالی کردم . روی تخت چوبی ام خوابیده بود و نزدیک های صبح در آغوش گرفتمش و ...

نزدیک ظهر بیدار شد . نگاهی به پیراهن نیمه بازش کرد و سپس به من خیره شد . همان دقیقه لباسش را پوشید و بیرون رفت و دیگر ندیدمش . غروب که به کافه رفتم ، فوسر را پشت دستگاه قهوه زنی دم . فوسر من باید باهات حرف بزنم .

وقتی پشت میز نشستیم فوسر گفت : کی ؟ گفتم : امشب . فوسر گفت : کجا ؟ خونه و فوسر سرش را پایین انداخت .

***

فوسر را صدا کنید . کمیسر به یکی از نگهبانان ساحلی گفت . فوسر آمد . کمیسر گفت : فوسر ، این از اقوام توست ؟ فوسر ملحفه را کنار زد . پایش سست شد و کنار جنازه نشست . کمیسر سری تکان داد و جنازه را در آمبولانس گذاشتند . وقتی همه رفتند ، فوسربه کمیسر گفت : آلخاندر می خوام بدونم از کجا فهمیدی که این جنازه ، بچه منه ؟ کمیسر از جیبش چیزی را در آورد و به فوسر داد . این توی جیبش بود . فوسر کاغذی را که کمیسر داده بود را گرفت و آنرا خواند . آنرا بوسید و در جیبش گذاشت . فوسر ! این پسر چه نسبتی با تو داشته ؟ دو سال بود که عاشق سیلویا بود . از روز اول اینو فهمیدم . می خواستم غافلگیرش کنم و برایشان عروسی بگیرم .

فوسر به کافه برگشت و سیلویا هیچگاه نگذاشت پدرش بفهمد که قبلا ایزاک دامادش شده است . همین

هیچ نظری موجود نیست: