تبلیغات

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

مـلـکــه

مـلـکــه



بالاخانه پُـر نورشـده بود؛ و عـطر گل سـنجت اتاق را می انباشـت، و درون ملکه را می اشـوبید. ملکه در وسـط بالاخانه قـد راسـت ایسـتاده با تعـجب و حیرت زده هـوا را بوییـد و با اشـتیاق اطرافـش را نگریسـت و به بیرون خیـره شـد و با خود زمزمه کرد:

چه روز رشـنی! چه هـوایی!، بوی بهـشـت می آید . به نظر ملکه جهان دگرگون شـده بود و او رمز آنرا نمی دانسـت، رنگ قـیرین وزیرآباد در تاب ملایم و رنگارنگ پگاه ناپدید شـده بود. حـس و حال شـاد ملکه را به سـوی اُرسی کشـاند، دیگر صدای انفجار راکت نبود و دیگر بوی تـند خون و باروت سـینهء وزیرآباد را خفـه نمی سـاخت ملکه گوش به آرامش صبح سـپرد، شگـفـت زده در یافـت که دیگر صدی ناله و ناحـهء کوچگی ها بلند نیسـت هـمانطور که رو بروی آسـمان قـرار داشـت نگاهی سـریعی از پشـت اُرسی بالاخانه به انتهای کوچه انداخـت و دید که کوچه و دوکانها در خلوت صبح آرام ایسـتاده اند و دیگر کسی با چشـم گریه و سـینهء گداخـته از فغان نعـش و جـنازه یی را از کوچه عـبور نمی دهـد.

چه واقـع شـده بود؟ چه رُخ داده بود که اینگونه با نیرو و کشـش ذهـن و حواس ملکه را می نواخـت و در مجرا های قـلبش پر هـیجان و شـادیانه می کوفـت. این مگر خیال بود یا رویای سـبکبال جوانی که در تن او نفـوذ می کرد. و راه بلوغـش را سـبزینه می کاشـت.

باور ملکه نمی شـد که هـوا آنهمه پاک شـده باشـد و آسـمان بتواند در جلوه نورانی و شـفاف خود زنگ دل آدمی را بَرکند. ملکه در عـمر خود چنین هـوایی را ندیده بود و چنین آرامشی را هم بخاطر نداشـت. از هـمن رو بود که با رنگ آسـمان بیگانه شـده بود و فـراموشی ذهـن، زیبایی برهـنهء آفـتاب را برایش حیرت آور جلوه میداد. آسـمانی بود دریا دریا آبی؛ با کناره های آمیخـته در رنگ بنفـش که در شـفـق هـموار می شـد و هـزاران شـاخه نور از آن پنجه می کشـید و بدرو دیوار وزیر آباد می دمید. و آنجا که ملکه ایسـتاده بود با شـیفـتگی در حلول صبح حیران ماند بود. شـاخهء نور در شـیشـهء بالاخانه می شـکسـت و راسـت در چشـم او خانه می کرد. زندگانی گویی درذهـن ملکه سـر ازنو شـروع شـده بود. آفـتاب میرفـت که بدمـد . زندگانی میرفـت که در حـریر صبحگاه آغاز گردد. نگاه ملکه به پرده های ململ اُرسی لغـزید که با وزش ملایم نسـیم نرم تاب می خورند و نرم هـر طرف می رفـتند تا راه بکشـایـند که آفـتاب و نسـیم نرم پیشـترک آیـند و بالاسـر اتاق روی دوشـک های مخمل سـرخ جای گیرنــد.

ملکه خواب بود یا بیدار؟ مگر چشـمه یی در فـراز وزیـر آباد افـشـان شـده بود که این هـمه زمین و آسـمان را نورانی کرده بود. ملکه سـبک و پُرخیال از بالاخانه به برنده برون شـد. حالا هـمه جا زیر نگـینش بود. در آن پایین مادرش را دید که سـیخ در خوریچ تنور فـرو کرده و آتـش را می شـوراند چشـم اندازش را دید که میل زندگی درخانه های گلی و دیوار های تخـته یی وزیرآباد تب انداخـته و نسـیم درجنبش مواج خود آنها رامی نوازد و بیدار می کند. بدنهء برج قـلعه عمو رسـاله دار گُـل کاری شـده بود و شـیشـه خانهء آن در انعکاس امواج آفـتاب می درخـشـید. ملکه حـس کرد که گرما در سـاق پایهایـش می پیچـد آفـتاب کم کمک از دیوار برنده به زینه هایکه زیر پاهای ملکه بود مثل پارهء ابریشـم پایین می خزید سـایه را پس می زد و سـپیده را به سـر و صورت حویلی می ریخـت ملکه در برنده طوری ایسـتاده شـد که قـد و بالایش بتواند در آغـوش آفـتاب جا گیرد. قـاب صورتش خوشـحال از لطف صبح، نگاهـش روشـن و پُراشـتیاق از آنچه که در پیش چشـم او روئید. انگار می خواسـت خورشـید را بغـل گیرد. دسـت ها را گشـود با لهایش را باز کرد درد های شـانه و گردنش را با کشـش و تاب عـضلات نرم کرد. خورشـید در تنش دمید. ملکه دریافـت که آرام آرام در آفـتاب می شـگوفـد، رگ هایش باز شـدند. خون در رگان گردنش رویید . کاسـهء سـرش گرم شـد پوسـتش از طراوت صبح عـرق انداخـت، رخسـارش داغ شـده بود، نیـش آفـتاب در نرمی گوشـهایش خلید، لبانش آتش گرفـت، آفـتاب و بوی عـطر سـنجب مسـتـش کرد. ملکه چادر از سـر لغـزاند. موج مو ها را در پـس شـانه هایش رها نمود، و پیـشـانی و صورت و گردن به آفـتاب سـپرد. انگار اولین نفـس را می کشـد. سـر را بلند گرفـت، هـوای خورشـید را به ریه ها کشـید، چشـمان خـسـتهء ملکه در پهـنای آبی آسـمان شـسـته شـدند، چهـره اش از افـسـردگی بدر آمد؛ قـلبش مالامال نور شـد. ملکه رویـش زندگی را درخود حـس کرد و بخود آمد نگاهـش از آنجا که ایـسـتاده بود به زمیـن افـتاد و به پهـنای بی انتهای دشـت وزیرآباد که هـمه رسـیده و یکدسـت و مخملی به نظر می رسـیدند. گندم ها را دید که قـد کشـیده اند و خوشـه های سـبز را دید که ظریف و رقـصان با نسـیم صبحگاه شـوخی دارد و نهـر آب را دید که پهـلوبه گردهء گندم زاران می سـاید، سـر و شـانه و لبها می کوبد و پیچ می خورد و شـانه یی به زمین های عـمو رسـاله دار سـرازیـر می شـود. و شـاخه یی بدسـت چپ می پیچید و میرود تا به نهـر آسـیاب فـرو ریزد. پرنده یی را دید که با جفـتش در آبگیر کوچکی که از بازوی نهـر جدا شـده غـطه می زند و بال می شـوید. درخـتان سـنجت را دید که سـبز و رسـا شـاخ و برگ، رو به آسـمان عـطر افـشـان اند. بار دیگر آفـتاب را دید که در آن بالا می جوشـد و می درخـشـد و بر سـر و روی وزیرآباد گرد طلا می پاشـد. بچه یی خوردسـال نبی ی قـصاب را دید که گوسـاله اش را در سـایه سـار درخـتان سـنجت رها کرده اسـت . کودکان را دید که با هـیاهـو و غلغـله از تهء کوچه خیـز و جسـت کنان پیشـاپیـش داماد که ترو تازه از حمام برون آمده بود می دویدند. داماد را دید که با پیـراهـن و تنبان سـفـید، واسـکت گلاباتون دوزی شـده کلاه پـوسـت، ریش تراشـیده و بوت های جلادار شـانه به شـانه مرد ها رو به خورشـید پیش میروند. پیرم مردی منقـل آتـش در دسـتش اسـپند دود می کرد و سـلاوات می خواند و دعا میکرد.

از آنسـوی دیگر که چندان در دیدرس ملکه نبود سـرو صدای کودکان نزدیک و نزدیک تر می شـد و آواز آی مبارک بادا ! بلند و بلند تر می گشـت، صدای زنی را شـنید که خطاب به کسی می گفـت حمام مامور عـبدل زنانه شـده و خانوادهء عـروس، حمام را قـروغ کرده اند و عـروس را حمام می برند. صداهای که از تهء کوچه شـنیده می شـد کنجکاوانه اورا از برنده به بالاخانه و از بالاخانه به پام پُر آفـتاب کشـاند. ملکه در گوشـهء بام به تماشـا ایسـتاد و نگاه به کوچه افـگند، چـند زن چادری پوش دَور دخـتر کربلایی را گرفـته بودند. عـروس پوشـیده در چادری نو فـیروزه یی رنگ شـانه به شـانهء زنان پشـت به خورشـید و رو به حمام پیش می رفـت. زن میانه سـالی دایره بدسـتش می نواخـت و دعا می کرد و مبارک باد! می خواند و هـمپای عـروس و هـمراهانش از زیر کوچهء بالاخانه می گذشـت. آواز دایره بگوش ملکه نزدیک تر می شـد شـوقی در دل ملکه چنگ انداخـت ناگهان ملکه خیال کرد که اسـپند را بدور سـر او دود می کنند. کودکان بدور و برش می رقـصند و زنانی در هـمآهـنگی با آواز دایره کف می زنند و بیت می خوانند؛ حس کرد بخار گرم حمام از تنـش متصاعـد اسـت بسـوی دسـتان سـپیدش دید که در رنگ حنا گلگون اسـت. یکبار دید که در لباس سـپید و صورت گل انداخـته از شـرم و اشـتیاق، زنانی بدورش حلقه زده اند و با داماد دسـت بدسـتش میدهـند.

ناگهان ملکه با نگاه مردیکه در تهء کوچه سـر، رو به بالا گرفـته و به او خیره شـده بود به خود آمد. ملکه شـتابان خودرا از چشـم برهـنهء مرد پس کشـید، رفـت و از پناه دیوار برنده خودرا پنهان کرد. مادر ملکه از تندور خانه بیرون شـده بود، بسـتهء نان روی دسـتهایش پا به زینه ها گذاشـت و در حالیکه با گوشـهء چادر عـرق های پیشـانی اش را می سـترد رو به ملکه آواز برآورد:

ــ چه به سـیل ایسـتاده ای دخـتر، یخـنت چرا باز اسـت؟ دکمه هایت را بسـته کن.

ملکه دسـت وپاچه شـد؛ راه داد که مادرش از برنده بگـذرد. بوی نان گرم و بریان ملکه را از ته مادر به بالاخانه کشـاند. مادر صدا زد:

ــ تو امروز مکتب رفـتنی نیسـتی، موهایت را چرا چوتی نمی کنی؟

ملکه مسـت و گیچ از بوی نان و بوی نسـیم به بهانهء گرفـتن بکس مکتبش از پشـت اُرسی به بیرون کله کشـک کرد. کوچه خالی بود و مالامال آفـتاب و صدای دور و پـراگـندهء دایره را نسـیم از هم می ربود و به پیشـواز آفـتاب می پراگـند.

هیچ نظری موجود نیست: