تبلیغات

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

داستان كوتاه"

داستان كوتاه"
شواليه اى به دوستش گفت:" بيا به كوهستانى برويم كه خداوند در آن جا سكنا دارد. مى خواهم ثابت كنم كه خدا فقط بلد است از ما چيزى بخواهد، در حالى كه خودش براى سبك كردن بارِ ما كارى نمى كند. "
ديگرى گفت:" خوب، من هم مى آيم تا ايمانم را نشان بدهم.‌"
همان شب به قله ى كوه رسيدند... و از درون تاريكى آوايى را شنيدند:" سنگ هاى روى زمين را بر پشت اسبتان بگذاريد. "
شواليه ى اول گفت:" ديدى؟! بعد از اين كوهنوردى، مى خواهد بار سنگين ترى را هم با خود ببريم. من كه اطاعت نمى كنم! "
شواليه ى دوم به دستور آوا عمل كرد. وقتى پاى كوه رسيد، سپيده دم بود و نخستين پرتو هاى آفتاب بر سنگ هاى شواليه ى پارسا تابيد: الماس ناب الماس ها بودند.
استاد مى گويد:" تصميم هاى خداوند اسرارآميز، اما همواره به سود ماست. "
پائولو كوئيلو (مكتوب)

هیچ نظری موجود نیست: